پست جدید ارسالی لرد ((محبوب فان))
✨محبوب فان✨
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین...
ﭼﻪ ﺍﺳﻔﻠﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﻠﻴﺎ...
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ
ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!
(( گنج )) (( جنگ )) میشود ،
(( درمان )) (( نامرد )) و
(( قهقهه )) (( هق هق )) !!
ولی (( دزد )) همان (( دزد )) است
و (( گرگ )) همان ((گرگ )) ...
آری نمی دانم چرا (( من )) (( نم )) زده است
و (( یار )) (( رای )) عوض کرده است .
(( راه )) گویی (( هار )) شده
و (( روز )) به (( زور )) میگذرد،
(( اشنا )) را جز در (( انشا )) نمیبینی
و چه (( سرد )) است (( درس )) زندگی
اینجاست که (( مرگ )) برایم (( گرم )) میشود
چرا که (( درد )) همان (( درد )) است ،
دلم (( ارامش )) وارونه میـــــــــــخواهد!
✨محبوب فان✨
بچین میز قمارت را دل از من روی ماه ازتو
بیا بردار بازی کن سفید از من سیاه ازتو
همیشه آخر بازی کسی که سوخت من بودم
همیشه باخت بامن بوده گاه از عشق گاه ازتو
تو رُخ میتابی و من قلعه ات را آرزومندم
خر است این اسب اگر یک لحظه بردارد نگاه ازتو
تمام خانه ها را بر سرم آوار کردی و
کسی جرأت ندارد تا بگیرد اشتباه از تو
قشنگم ، فیل ما مست است و گاهی کجروی دارد
نگیری خرده بر مستان اگر بستند راه از تو
مطیع رإی خوبانم . چه بگذاری چه برداری
کماکان برنمی گردد سر ما بی کلاه از تو
در این بن بست حیرانی کجا میرانی ام ؟ دیگر
چه دارم رو کنم زیبای کافر کیش،آه از تو.
✨محبوب فان✨
نوازنده ای پیر و درمانده بود
زخلق جهان روی گردانده بود
نه از کهنه بر جای چیزی نه نو
که از بهر روزی گذارد گرو
یکی ساز فرسوده در خانه داشت
به بازار شد و در حراجش گذاشت
غبار زمان بر رخش ریخته
زبان بسته یک عمر ،آویخته
گسسته ،گشوده زهم تارها
چنان در خموشی که دیوارها
بر او سا لها کس نیازیده دست
مگر بغض او را تواند شکست
فرو خفته در پردهایش نفس
بسا لال مانده زبیم عسس
***************
فروشنده فریاد آغاز کرد
دو دینار قیمت بر آن ساز کرد
چو تکرار و اصرار بسیار رفت
به سختی بها تا سه دینار رفت
جمالش نه در خورد بازار بود
یکی برده ی بی خریدار بود
نوازنده را غم بر آتش نشاند
نهیبی دلش را به آتش کشاند
سبک، دست لرزان فراپیش برد
غبار از رخ همزبانش سترد
به هر سیم دست نوازش کشید
ز آواش بانگ موافق شنید
به سامان رساندش ز آشفتگی
رهانیدش از ان فرو خفتگی
سزاوار سر پنجه آراستش
به حالت همان شد که می خواستش
چنان گرم با ساز دمساز شد
که درهای هفت آسمان باز شد
دو هم درد پرورده دست غم
فتادند از جان و از دل به هم
***************
شکستند بی پرده بغض گران
زجور زمانه حکا یتگران
نوائی چنان دلکش و دلنواز
که رهرو از ره فرو مانده باز
جهانی از آن حال خوش در شگفت
که آتش به دلهایش در گرفت
******
دو همدل خریدند بازار را
فزودند جوش خریدار را
به سودای آن ساز خاطر نواز
ز هر سو همه دستها شد دراز
*******
فروشنده اینبار گفت از هزار
سه چندانش ،افزوده شد بیست بار
شگفتا نوازنده بینوا
نمی گشت دیگر ز سازش جدا
سر از سیلی سرخ غیرت نتافت
ز همت حیاتی دگر گونه یافت
هنر را نه همسنگ کالا گرفت
بدین شیوه اش کار بالا گرفت
چو همت کند با هنر آشتی
جهان از تو باشد چه پنداشتی.
✨محبوب فان✨
تـنـها شـدن را دوسـت دارم
غـار داری؟؟
جـایـی بـرای خـلوت بسـیار داری؟؟
جـایـی بـرای خـلسه و خـوابیـدن روح
جـایـی بـرای کـشتـن تـکرار داری؟
"در" هـا نمـیفـهـمند دنـبال چـه هـستم
در حـد زنـدان تـا ابـد!! دیـوار داری؟؟
امـشب تصـور کـن انـا الـحق حـرف مـا بـود
جـایـی بـرای نـصب دو تـا دار .... داری؟
امـضا نخـواهـم کـرد آدم بودنـم را
مـهری بـرای ایـنهمه انـکار داری؟
بـالـا و پـاییـن مـی پـرم
تو هـاج و واج
در آسـتیـنت طاقـت یـک مار داری؟
اصـلـا ولـش کن هـر چـه گـفتم را ...
ولـش کن
اصـلا ولـش کن شعـر را ...
سـیـگـار داری؟؟؟
✨محبوب فان✨
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
---------------
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
---------------
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
---------------
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
---------------
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
---------------
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
---------------
وآنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست
---------------
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
---------------
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
---------------
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
---------------
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
---------------
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
---------------
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
---------------
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...
✨محبوب فان✨
یه بچه دیدم که داشت گریه میکرد و میگفت هیچ کس با من بازی نمیکنه ! تو دلم گفتم تو بزرگ شو . . . ببین چه بازی هایی که باهات نمیکنن .
محبوب فان محبوب ترین وبسایت سرگرمی ایران